ارشاک ارشاک ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ارشاک عشق مامان و بابا

روزهایی را که می شمارم

عشق مامان و بابا برای دیدنت لحظه ها رو میشمرم . ثانیه ها .... کم کم نگرانیم به خاطر وجود خودت ، زایمان زود رس و همه چیزایی که از زمانی که سرکلاژ شدم باهاشون درگیر بودم کمرنگ می شه شکر خدا چون داریم به روز دیدنت نزدیک و نزدیک تر می شیم اما حالا دارم از زایمان و مسئولیت بزرگ بعدش نگران میشم ... تمام تلاشمو می کنم که مامان خوبی برات باشم...  
17 مهر 1390

هفت ماه و نیم

سلام پسرم کوچولوی مامان خوبی عزیزم؟ جات راحته؟ ما امروز ماه 8 رو به نیمه رسوندیم. هفته دیکه می ریم پیش دکی جون شاید تاریخ زایمان بهمون بده. در عین حالی که دارم بری اومدنت ثانیه شماری می کنم هرچی به پایان راه نزدیکتر می شم اضطرابم بیشتر می شه.... دعا می کنم مامان خوبی برات باشم. لایق باشم عنوان مادر که خیلی مقدسه به من  داده بشه....   ...
17 مهر 1390

پایان هشت ماهگی

هوررررررررررررررررااااااااااااااااااااا گلم امروز آخرین روز هشت ماهگی شماست فردا وارد ماه نه می شیم.... برای دیدنت لحظه ها رو میشمرم چند روزه که بابا پژی هم شمارش معکوس رو شروع کرده دوستت داریم و چشم انتظار دیدن روی ماهت هستیم ...
17 مهر 1390

سلام گل من

سلام نی نی جونم هر جند برای وبلاگ ساختن یه کم دیره اما تصمصم گرفتم امروز برات وبلاگ درست کنم عزیز مامان خوب یه چند ماهی برگردیم عقب. من در تاریخ 16 اسفند 89 فهمیدم که تو توی دلمی. وقتی که فقط 5 هفته از عمرت می گدشت. این خبر برای منو بابات خیلی هیچان انگیز بود به خصوص که بعد از 10 سال ازدواج تصمیم گرفته بودیم تو بیایی از اون موقع تا حالا 7 ماه گذشته و تو الان 8 ماهه هستی و من سخت منتظر اومدنت. بوووووووووووس تا بعد   ...
17 مهر 1390

مروری بر بارداری مامان سحر

پسرم روزها می یان و می رن و تو توی دل مامان هی بزرگتر می شی. یه هفته دیگه وارد ماه 9 می شیم... برای دیدنت لحظه شماری میکنم. می دونی که دوران آسونی رو پشت سر نذاشتم. تا بعد از عید همه چی خوب بود. عید رفتیم طبق معمول چالوس . دوتا عروسی رفتیم که من به خاطر تو بیشتر تماشا چی بودم. عروسی غنچه جون و آویده جون دخترخاله های مامان سحر بود. روزا گذشت تا اینکه اواخر فروردیم مامانی لک دید و دکی جون 10 روز استراحت داد. مامان مهین خودشو رسوند به ما تا ازمون مراقبت کنه. خلاصه اون 10 روز هر طور که بود گذشت بماند که یه انفاق خنده دار افتاد یه روز که بابا پژی از کارخونه اومده بود مامان سحر رفت استقبالش که ی موش از توی کیف بابا پرید بیرون. منو می گی زهره...
5 مهر 1390