ارشاک ارشاک ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

ارشاک عشق مامان و بابا

یه جمعه خوب

پسر گلم روز جمعه به خاطر اومدن مامانی همه با هم رفتیم عنبرون ناهار خوردیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت. شهلا جون هم اومده بود مشهد و تو در کنار دو تا مامان بزرگت عشق کردی و اما عکس های اون روز. موقع غذا خوردن به علت گرسنگی شدید تو نتونستم عکس بگیرم عکس ها رو از وقتی شکم همه مون سیر شد گرفتم اینجا مشغول شیطونی کردنی و داری خودتو برای همه لوس می کنی ارشاک و ارشیا و خاله و مامانی که بهش می گی ( مامایا ) پدر و پسر مامان بزرگا و پسرکم خانواده خوشبخت بابایی و نوه ها ارشاک عشق دوغ و بقیه در ادامه مطلب: ...
9 تير 1392

اولین شهر بازی

پسرم از اونجایی که تنهایی خیلی بارم سخته ببرمت شهر بازی و بابا هم همیشه تا دیر وقت سرکاره و جمعه ها هم لالا هفته پیش تصمیم گرفتم با ارشیا جون ببرمت شهر بازی زنگ زدم خونه خاله و دیدم مامانی و خاله هم دارن می رن پروما ارشیا هم باهاشون راهی شد و ما هم به اونها پیوستیم اما تو اصلا بازیها رو دوست نداشتی و می ترسیدی ازشون شاید جون بار اول بود روی اسبی که تکون می خورد گذاشتمت جیغ زدی و گریه می کردی می گفتی پایین!! خلاصه چند تا بازی بزرگس الی رو کنار ارشیا بودی و همین !! اولین شهر بازی تو بود از ترس گریه می کردی وآروم نمی شدی این بازی برای بچه های بزرگتر بود که نشستی این یکی هم همین طور دوست داشتی بازی کنی و ......
6 تير 1392

20 ماهگی پسرکم

پسر گلم داری به سرعت برق و باد بزرگ می شی یه دفه شروع کردی مثل طوطی خیلی از کلمات رو می گی . جمله هات فعل ندارن بیشتر وقتا اما روز به روز داری پیشرفت می کنی بله : بله باش: باشه بیس : سیب تم تم: تخم مرغ بولو: پلو ناهار جی جوردی ؟ پیتا پیتزا امزا: حمید رضا اعضای خانواده ها رو گروهی نام می بری: مثلا : عمو ممّ ( عمو محمد ) لا ( خاله ) ایا ( ارشیا داییزی ( دایی اسی ) انسسس ( انیس) مامایا : مامانی بابایا : بابایی یه عالمه کلمه دیگه هم می گی که فقط از روی تلفظشون می فهمم چیه کلا اصلا ربطی به اون کلمه نداره نانا : صندلی آمنا آمنه : هندونه و ... شعری که می خونی : بابام رفته آآداااله با کش پاره پاره ...
6 تير 1392

از شیر گرفتن شاه پسر

پسرکم تصمیم داشتم در تعطیلات خرداد از شیر بگیرمت که این کارو کردم اول اینکه رفته بودیم پیش شهلا جون اینا و تو دور برت شلوغ بود کمتر سراغ من می اومدی دوم اینکه می خواستم تا تابستون نشده از شیر بگیرمت که اذیت نشی یعنی تا هوا خیلی گرم نشده!! اوایل خرداد هوا دوباره خیلی بهاری بود و من درهمین خیال خام هوای خوب مونده بودم خلاصه در اقدامی انتحاری آخرین وعده شیرت رو ساعت 7 صبح روز 15 خرداد خوردی و دیگه جی جه تمام شد برای همیشه بعد از ظهر که می خواستی بخوابی طبق عادت 1 سال گذشته  ( از عید پارسال با خوردن شیر می خوابیدی )درخواست جی جه کردی که گفتم دیگه نیس تموم شد و کلی زار زدی و گریه کردی و ما مقاومت کردیم بالاخره توی بغلم خوابیدی ...
20 خرداد 1392

روزها می گذرند ارشاک 19ماهه می شود

پسرکم روزها به سرعت برق و باد می گذرند کاش می شد بعضی از لحظات رو جاودانه کرد شیرین من مهربون من دیروز 19 ماهه شدی در سفر به تربت سرما خوردی و الان دماغ آویزانا هستی !!!! منم که هر وقت تو مریض می شی همون مریضی رو می گیرم از دیشب خیلی قشنگ آره می گی تا به حال به جای آره سرتو تکون می دادی و می گفتی هوم هوم اما الان دیگه هر چی که پاسخش مثبت باشه رو درست جواب می دی ارشاک مامانو دوس داری ؟ آره غذا می خوری ؟ آره لالا داری ؟ آره بریم پوشکتو عوض کنیم ؟ آره بعضی وقتا هم نه نه نه دوستت دارم پسرم   ...
8 خرداد 1392

سفری دو روزه به سرزمین پدری

پسر نازم سلام خوبی جمعه گذشته روز پدر بود و بابات خیلی دلش برای پدر مرحومش تنگ شده بود برای همین تصمیم گرفتیم یه سر بریم پیش مامان شهلا و عمه جونت پنج شنبه من و بابا مرخصی گرفتیم و 4 شنبه شب رفتیم تربت تو توی راه خواب بودی و وقتی رسیدیم هم خواب بودی نصف شب بیدار شدی و امودی توی هال خوشحال از دیدن پارمیس دختر عمه ات تا یه ساعت نخوابیدی منم که خیلی خسته بودم ساعت 6 صبح دوباره خوابیدی و از 8 بیدار شدیو مشغول بازی با پارمیس شدی من هم فرار کردم و رفتم خونه عمه لالا کردم بهد از ظهر رفتیم سر خاک باباجونی و شب هم مثل همیشه به مهمون بازی از خونه این عمه به خونه اون عموی پدری گذشت جمعه بابا لالا بود تمام مدت و ما بعد از ظهر رفت...
4 خرداد 1392

اولین مهمانی تولد

پسرم امروز مامن خیلی فعال شده داره تند تند برات وبتو آپ می کنه هههههههه باید بگم تا به حال تو تولد هیچ بجه ای نرفته بودی اخه ما دور و برمون بچه همسن و سال تو خیلی کم داریم   البته توی مهد کودک دو سه بار تولد بوده و تو تاجایی که تونستی نای نای کردی و اما 5 شنبه هفته پیش تولد پرهام پسر دوستمون امیر و آراده جون دعوت شدیم مهمونی از ساعت 6 بود و ما تازه ساعت 7:30 از خونه راه افتادیم البته علتش این بود که تا ساعت 7 خواب بودی و ساعت 7 من بیدارت کردم چون دیگه داشت خیلی دیر می شد باید بگم این اولین باره که صدات زدم تا زا خواب بیدار شی خدا می دونه تا اخر عمرم چند بار باید صدات کنم ارشاک پاشو مدرسه ات دیر شد!!!! ارشاک پاشو درس ...
30 ارديبهشت 1392

وقایع نگاری

پسرم بازم سلام امروز اومدم که بازم یه کم از شیرین کاری هات بگم و چند تایی هم عکس بزارم شما خیلی شیطون شدی کلا دیوار راستو می ری بالا میز صندلی اوپن میز ناهار خوری میز آشپزخونه جایی نیس که بلند باشه و تو فتحش نکنی عاشق آب بازی هستی و همچنان عشق حمومی . همیشه آماده برای حموم رفتنی و دلت نمی خواد از حموم در بیای  می گی آب باسی و دم در حموم می ایستی تا بریم حموم توی خوردنی ها بستنی و دنت رو هم خیلی دوست داریو هیچ وقت این دوتا رو پس نمی زنی ظهرها که از سرکار بر می گردیم برات بستنی می خرم توی ماشین می خوری در ضمن یه چیز دیگه هم که زیاد دوست داره مغز پسته و تخمه و پاپ کورن  هست که برات می خرم اونا ...
30 ارديبهشت 1392