خاطره زایمان
صبح روز هفتم ابان ماه نود ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم خواب که چه عرض کنم اصلا شب تا صبح از استرس نخوابیده بودم بابا پژواک هم زود ازجاش پرید و اماده شد مامان مهین و شهلا جون هم که شب خونه ما خوابیده بودن بلند شدند و کم کم همه اماده رفتن شدیم دل توی دلم نبود از زیر قران رد شدم مامانی داشت فیلم می گرفت یه نگاهی به خونه انداختم و گفتم ایشالا با پسر گلم برمی گردم به خونه و راه افتادیم به طرف بیمارستان سینا... توی راه مامانی کلی حرفای بامزه می زد تا استرس من کم بشه خلاصه ساعت 6:00 بیمارستان بودیم بابا پژی رفت کارای پذیرش رو بکنه منم یه کم توی لابی منتظرموندم اما پون دل توی دلم نبود با شهلا جون خداحافظی کردم و با مامانی رفتیم بالا زایشگاه ب...
نویسنده :
سحر
14:02